گروه فرهنگی هنری پویا

فعالیت های گروه فرهنگی هنری پویا

گروه فرهنگی هنری پویا

فعالیت های گروه فرهنگی هنری پویا

  • ۲
  • ۰
روزی از روزگاران قدیم دو دوست می زیستند . اولی توحید نام داشت و دومی برج  .
توحید با داشتن مدرک لیسانس از یک دانشگاه بین المللی بیکار و برج در کار گچ .
توحید هر صبح از خانه برای پیدا کردن کار بیرون میزد و برج بعد از خوردن صبحانه ای ردیف به کار گچ میپرداخت.
 روزی برج توحید را دید و بسی بوسید ، بعد از کمی سَخُن از او پرسید : داش کار مار جدید پیدا نکردی ؟؟؟
توحید بعد از بسی اشک گفت : نخیر کار کجا بود داش من درس خوانده ام اما دوستی پارتی باز ندارم ، برج گفت : پس من چیم داش؟؟؟ من خودم به تنهایی رئیس مدیریت گچ در کل استان تهران هستم ؛ خودم پارتیت . او گفت : برج من گچم نمیاد داش . و رفت که برود .
 روزی بعد  ، توحید به کوه اَبَر رفت تا به کار آزاد بزند دست .
با خودش گفت : کوه را فرو میریزم و سنگ هایش را در بازار سیاه دلالی میکنم و رفت که برود .
دربازکن همه کاره اش را از جیب بیرون آورد ، با زدن آن تکمه ی گرمز آن را تبدیل به کنگی خفن کرد و به کوه کوفت ، بعد از گذشت اندکی ، وقتی به خودش آمد دید که در وسط کوه دارد کافی میکس به بدن میزند .
کافی  را به بدن زد و سنگ ها را به دوشش انداخت و برد تا بازار ، اما یک مشکلی ... اون دلالی بلد نبود .  فکری به ذهنش رسید بعد ، با mms  گوشیش پیامی برای برج فرستاد ، برج پیام را دید و بعد از گذشت دو دقیقه و سی و هفت ثانیه خود را به توحید رساند . آن دو بسی هم را بوسیدند و سنگ ها را به نورعلی دادند ( نورعلی دوست دلال برج بود او بعد از گرفتن مدرک دکتری از دانشگاه آکسفورد الان دلال است  ) نورعلی سنگ ها را به دوشش انداخت و آن ها را آب کرد . اما برج نمی دانست که شاید نور علی پول ها را بالا کشیده و فرار  کند . این نیز شد ؛ نورعلی فرار کرد. در پی او دو دوست به پیش ریش سفید محل رفتند و به او هوشدار دادند که اول : شیشه های خانه اش را دو جداره کند زیرا واقعا انرژی فراوانی از دست میرود و و بعد نیز پیامکی به نورعلی زده  و به او گفته که خود را تسلیم کند وگر نه مجبور می شویم به زور پول ها را پس بگیریم ، در این میان ما بسی قسمت ها را سانسور میکنیم چون شاید شما دوستداران ، تاب شنیدنشان را نداشته باشید و نیز فشارتان بیفتند و اگر فشارتان هم نیز بیفتد چون قند گران شده ما پولی نداریم تا برایتان آبقند درست کنیم . پس سانسور میکنیم .
تلاش های توحید و برج برای کشاندن نورعلی کار ساز نبود . آنان مجبور شدند قالیچه ی پرنده ی پیر کاتب را برای مدتی بگیرند و به دنبال نورعلی به بیابان های کالیاری سفر کنند . برج از حسگر قالیچه فهمید که نورعلی کجاست . آن دو طی  یک حمله ی ناگهانی او را گرفتند ولی..
ولی نورعلی تمام پول ها را خورده بود یک آبم روش . توحید بسی گریید و برج هم تا توانست نورعلی را نوازش کرد .  پس شد آنچه شد

نکات اخلاقی :
1- هیچ موقع کار گچ را رها نکنید و برای دوستتان به آب و آتش نزنید .
2- نورعلی کار درست را کرد در این زمانه پول دلالی هم کفاف خرج زندگی را نمیدهد .
3- درس خواندن چیز خوبیست .
4- اختلاس کردن هم خوب است .


نویسنده محمد ادیبی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی