روزی از روزگاران قدیم دو دوست می زیستند . اولی توحید نام داشت و دومی برج .
توحید با داشتن مدرک لیسانس از یک دانشگاه بین المللی بیکار و برج در کار گچ .
توحید هر صبح از خانه برای پیدا کردن کار بیرون میزد و برج بعد از خوردن صبحانه ای ردیف به کار گچ میپرداخت.
روزی برج توحید را دید و بسی بوسید ، بعد از کمی سَخُن از او پرسید : داش کار مار جدید پیدا نکردی ؟؟؟
توحید بعد از بسی اشک گفت : نخیر کار کجا بود داش من درس خوانده ام اما دوستی پارتی باز ندارم ، برج گفت : پس من چیم داش؟؟؟ من خودم به تنهایی رئیس مدیریت گچ در کل استان تهران هستم ؛ خودم پارتیت . او گفت : برج من گچم نمیاد داش . و رفت که برود .
روزی بعد ، توحید به کوه اَبَر رفت تا به کار آزاد بزند دست .
با خودش گفت : کوه را فرو میریزم و سنگ هایش را در بازار سیاه دلالی میکنم و رفت که برود .
دربازکن همه کاره اش را از جیب بیرون آورد ، با زدن آن تکمه ی گرمز آن را تبدیل به کنگی خفن کرد و به کوه کوفت ، بعد از گذشت اندکی ، وقتی به خودش آمد دید که در وسط کوه دارد کافی میکس به بدن میزند .
کافی را به بدن زد و سنگ ها را به دوشش انداخت و برد تا بازار ، اما یک مشکلی ... اون دلالی بلد نبود . فکری به ذهنش رسید بعد ، با mms گوشیش پیامی برای برج فرستاد ، برج پیام را دید و بعد از گذشت دو دقیقه و سی و هفت ثانیه خود را به توحید رساند . آن دو بسی هم را بوسیدند و سنگ ها را به نورعلی دادند ( نورعلی دوست دلال برج بود او بعد از گرفتن مدرک دکتری از دانشگاه آکسفورد الان دلال است ) نورعلی سنگ ها را به دوشش انداخت و آن ها را آب کرد . اما برج نمی دانست که شاید نور علی پول ها را بالا کشیده و فرار کند . این نیز شد ؛ نورعلی فرار کرد. در پی او دو دوست به پیش ریش سفید محل رفتند و به او هوشدار دادند که اول : شیشه های خانه اش را دو جداره کند زیرا واقعا انرژی فراوانی از دست میرود و و بعد نیز پیامکی به نورعلی زده و به او گفته که خود را تسلیم کند وگر نه مجبور می شویم به زور پول ها را پس بگیریم ، در این میان ما بسی قسمت ها را سانسور میکنیم چون شاید شما دوستداران ، تاب شنیدنشان را نداشته باشید و نیز فشارتان بیفتند و اگر فشارتان هم نیز بیفتد چون قند گران شده ما پولی نداریم تا برایتان آبقند درست کنیم . پس سانسور میکنیم .
تلاش های توحید و برج برای کشاندن نورعلی کار ساز نبود . آنان مجبور شدند قالیچه ی پرنده ی پیر کاتب را برای مدتی بگیرند و به دنبال نورعلی به بیابان های کالیاری سفر کنند . برج از حسگر قالیچه فهمید که نورعلی کجاست . آن دو طی یک حمله ی ناگهانی او را گرفتند ولی..
ولی نورعلی تمام پول ها را خورده بود یک آبم روش . توحید بسی گریید و برج هم تا توانست نورعلی را نوازش کرد . پس شد آنچه شد
نکات اخلاقی :
1- هیچ موقع کار گچ را رها نکنید و برای دوستتان به آب و آتش نزنید .
2- نورعلی کار درست را کرد در این زمانه پول دلالی هم کفاف خرج زندگی را نمیدهد .
3- درس خواندن چیز خوبیست .
4- اختلاس کردن هم خوب است .
توحید با داشتن مدرک لیسانس از یک دانشگاه بین المللی بیکار و برج در کار گچ .
توحید هر صبح از خانه برای پیدا کردن کار بیرون میزد و برج بعد از خوردن صبحانه ای ردیف به کار گچ میپرداخت.
روزی برج توحید را دید و بسی بوسید ، بعد از کمی سَخُن از او پرسید : داش کار مار جدید پیدا نکردی ؟؟؟
توحید بعد از بسی اشک گفت : نخیر کار کجا بود داش من درس خوانده ام اما دوستی پارتی باز ندارم ، برج گفت : پس من چیم داش؟؟؟ من خودم به تنهایی رئیس مدیریت گچ در کل استان تهران هستم ؛ خودم پارتیت . او گفت : برج من گچم نمیاد داش . و رفت که برود .
روزی بعد ، توحید به کوه اَبَر رفت تا به کار آزاد بزند دست .
با خودش گفت : کوه را فرو میریزم و سنگ هایش را در بازار سیاه دلالی میکنم و رفت که برود .
دربازکن همه کاره اش را از جیب بیرون آورد ، با زدن آن تکمه ی گرمز آن را تبدیل به کنگی خفن کرد و به کوه کوفت ، بعد از گذشت اندکی ، وقتی به خودش آمد دید که در وسط کوه دارد کافی میکس به بدن میزند .
کافی را به بدن زد و سنگ ها را به دوشش انداخت و برد تا بازار ، اما یک مشکلی ... اون دلالی بلد نبود . فکری به ذهنش رسید بعد ، با mms گوشیش پیامی برای برج فرستاد ، برج پیام را دید و بعد از گذشت دو دقیقه و سی و هفت ثانیه خود را به توحید رساند . آن دو بسی هم را بوسیدند و سنگ ها را به نورعلی دادند ( نورعلی دوست دلال برج بود او بعد از گرفتن مدرک دکتری از دانشگاه آکسفورد الان دلال است ) نورعلی سنگ ها را به دوشش انداخت و آن ها را آب کرد . اما برج نمی دانست که شاید نور علی پول ها را بالا کشیده و فرار کند . این نیز شد ؛ نورعلی فرار کرد. در پی او دو دوست به پیش ریش سفید محل رفتند و به او هوشدار دادند که اول : شیشه های خانه اش را دو جداره کند زیرا واقعا انرژی فراوانی از دست میرود و و بعد نیز پیامکی به نورعلی زده و به او گفته که خود را تسلیم کند وگر نه مجبور می شویم به زور پول ها را پس بگیریم ، در این میان ما بسی قسمت ها را سانسور میکنیم چون شاید شما دوستداران ، تاب شنیدنشان را نداشته باشید و نیز فشارتان بیفتند و اگر فشارتان هم نیز بیفتد چون قند گران شده ما پولی نداریم تا برایتان آبقند درست کنیم . پس سانسور میکنیم .
تلاش های توحید و برج برای کشاندن نورعلی کار ساز نبود . آنان مجبور شدند قالیچه ی پرنده ی پیر کاتب را برای مدتی بگیرند و به دنبال نورعلی به بیابان های کالیاری سفر کنند . برج از حسگر قالیچه فهمید که نورعلی کجاست . آن دو طی یک حمله ی ناگهانی او را گرفتند ولی..
ولی نورعلی تمام پول ها را خورده بود یک آبم روش . توحید بسی گریید و برج هم تا توانست نورعلی را نوازش کرد . پس شد آنچه شد
نکات اخلاقی :
1- هیچ موقع کار گچ را رها نکنید و برای دوستتان به آب و آتش نزنید .
2- نورعلی کار درست را کرد در این زمانه پول دلالی هم کفاف خرج زندگی را نمیدهد .
3- درس خواندن چیز خوبیست .
4- اختلاس کردن هم خوب است .
نویسنده محمد ادیبی
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.