گروه فرهنگی هنری پویا

فعالیت های گروه فرهنگی هنری پویا

گروه فرهنگی هنری پویا

فعالیت های گروه فرهنگی هنری پویا

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۱

خدا کند

خدا کند که جوانان ز حق جدا نشوند
به صحبت بد و بدخواه، آشنا نشوند

                                                 مقدّمات جهانرا، به زیر پا ننهند
                                                 شرور و مفسد و بی دین و بی حیا نشوند

ز درس و مدرسه، تعلیم وتربیت گیرند
هواپرست و طمعکار و خود ستا نشوند

                                                 خدا کند که جوانان ره هنر پویند
                                                 شکسته بال و پریشان و بینوا نشوند

بمنصبی که رسیدند خویش گم نکنند
بنا رضایی بیچارگان، رضا نشوند

                                                 پی سیاست بد کارگان قدم نزنند
                                                 وطن فروش و خطا کار وبد ادا نشوند

به جان ومال و بناموس کس طمع نکنند
در این معامله همکیش اشقیا نشوند

                                                خدا کند که جوانان عقیده مند شوند
                                                سبک عیار و تهی مغز و خود نما نشوند

شاعر: یحیی دولت آبادی

  • ۱
  • ۰

خوشبختی ما

 

خوشبختی ما در سه جمله است : تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا

ولی حیف که ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم :حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا

چاپ شده در هفته نامه ی پویا

  • ۱
  • ۰

بدون شرح


  • ۱
  • ۰

نامه پیامبر به خسرو

از پیامبر خدا محمد

به شاهنشاه خرو پرویز ساسانی

درود بر آنکس که از راه راست پیروی کند و به خداوند و رسول او ایمان آورده است و گواهی دهد که خدایی جز خدای یگانه و بی شریک وجود ندارد و محمد بنده و رسول اوست.من،تورا ای خسرو به پذیرش دین خدای عزوجل فرا می خوانم.زیرا فرستاده او بر همه جهانطانم تا پیام اورا به همه کافران ابلاغ کنم.پس ایمان آور تا رستگار شوی و اگر چنین نکنی گناه و لعنت مجوس(ایرانیان زرتشتی)برتوباد.

برگرفته از سیره ابن هشام

چاپ شده در هفته نامه ی پویا

  • ۲
  • ۰
نقد تمام شعر های رستاک حلاج در چند جمله
 
برای خواندن نقد به ادامه ی مطلب مراجعه بفرمایید

نوشته ی ادیب طالقانی


  • ۱
  • ۰


کیوان باباعلی در حال اجرای مراسم مسابقات قرآن کریم در منطقه ی شهریار
پشتشم آشپزخونس زیاد فکر نکنید.
  • ۱
  • ۰

این نمایش نامه رو که پایین می خونید نمایش نامه ی اصلی نیست بلکه تغییرات عمده ای رو دوست عزیزمون آقا حافظ توش به وجود آوردن که خیلی زیبا ترش کرده .


 نمایش نامه ی شب شعر


مدیر جلسه و شرکت کننده اول در صحنه نشسته اند. مدیر جلسه چند برگه از کیفش بیرون می آورد و به آن ها نگاه میکند. شرکت کننده 1 کاملا بیکار به چهره مدیر خیره شده است. مدیر جلسه گه گاهى نگاهش به چهره شرکت کننده 1 می افتد که با دقت به او خیره شده، و باز حواسش را پرت میکند.

ش1: کسى نمیاد؟

مدیر جلسه: این بار سومه دارین اینو میپرسین، خیلى عجله دارین!؟

ش 1: نه اصلا

مدیر جلسه دوباره مشغول مطالعه برگه ها میشود. مجددا متوجه نگاه تند شرکت کننده 1 میشود.

ش 1: تو فراخوان زده بودین ساعت 10، الان ده و ده دقیقه ست. ساعت من خرابه؟

مدیر جلسه: تو ایران همیشه همه دیر میکنن

/سکوت/

شرکت کننده 1 به صندلی ها و در و دیوار نگاه میکند. بطور واضح نشان میدهد که بیکار است.

مدیر جلسه بلند میشود و به سمت بیرون میرود.

ش 1: تموم شد؟

مدیر جلسه: چى؟

ش 1: جلسه نقد شعر؟

مدیر جلسه : نه هنوز شروع نشده که!

ش 1: پس دارین کجا میرین؟

مدیر جلسه: دو دقیقه میرم و برمیگردم، اگه اجازهبدین!

ش 1: این خیلى بده که تو ایران همیشه دیر همه میکنن

مدیر جلسه: میدونین که من مقصر نیستم، من تو فراخوان زدم ساعت 10

ش 1: من از آدماى خوش قول خوشم میاد، خوش قولى شخصیت آدمو میرسونه، از بلیط هم بیشتر

مدیر جلسه: منم همینطور /به سمت بیرون میرود/

ش 1: گفتین کجا میرین؟!

مدیر جلسه: ببخشین من یه دسشویی برم و برگردم! اگه اجازه بدین!!!

ش 1: مگه شاعرا هم دسسشویی می ... آره دیگه، هیچى...موفق باشین، سلام برسونین

مدیر جلسه خارج میشود. بعد از چند لحظه دو دوست (دوست 1 و دوست 2) وارد میشوند و در حتال صحبت مینشینند.

ش 1: شما ایرانی هستین؟

دوست 1: مگه اقاى ایرانى هم قراره بیان؟

ش1 /فکر میکند/: نه آقاى ایرانى دیرتر میاد

دوست یک و دو در گوش هم صحبت میکنند.

دوست 1: ببخشین شما آقاى ایرانى رو از جا میشناسین؟

ش 1: من ایشونو نمیشناسم! ... فقط میدونم دیرتر میان...بذارین برم مدیر جلسه رو صدا کنم.

دوست 1: مگه کجان؟

ش 1/حول میشود/: چیز...رفتن جایى،الان کارشون تموم میشه میا...البته کار که نه،همین نزدیکان بالاخره...

/دوست 1 و 2 با هم صحبت میکنند. اما ش 1 همچنان درگیر است که چگونه توضیح دهد/

ش 1: ببخشین میشه نگم؟

دوست 1 : چیو؟

ش 1: که کجان

دوست 1: کی؟

ش 1 : مدیر جلسه دیگه

دوست 1 : مگه چیزى شده متوجه نمیشم!

ش1: نه، ولى چیز ... اصلا الان میرم صداشون میکنم. /خارج میشود/

دوست 2: پاشو بریم الان آقاى ایرانى میاد

دوست 1: آخه آقاى ایرانى رو چه به شعر!

دوست 2: مگه ندیدى این دیونه چى میگفت!

دوست 1 راستمیگىمشکوکبود....بزنبریم

دوست 2: همش تقصیر توئه چرا قبول کردى برى کارشو انجام بدى /بلند میشود/

دوست 2: نمیشد که بگم نمیگیرم/بلند میشود و میروند/

در حالى که هیچکس در صجنه نیست شرکت کننده 2 وارد میشود.یک گوشه مینشیند. مدیر جلسه وارد میشود. سلام میکنند.

مدیر جلسه: لطفا خودتونو معرفی کنین.

ش 2: من کوچیک شمام! اومدم شاگردى کنم و چیز یاد بگیرم... خدابیامرزه سید محمود قانع رو اوناوایلکهکتاباىشعرشهنوززیادفروشنداشتیهجلساتىباهممیذاشتیمدوکلومکهدرباره شعروادبیاتشنیدمواسشمیگفتمگهگاهىهم ...

مدیر جلسه: سید محمود قانع؟!! میشناختیدش؟

ش 2: بله! تو جلسات شعر آقا مهدی میدیدمش

مدیر: آقا مهدى؟

ش 2: اخوان ثالث...بله

مدیر: شما تو جلسات شعر مهدی اخوان ثالث بودین!!!؟؟

شرکت کننده 3وارد میشود.

ش 3/در حال ورود/: الا یا ایها الساقى ادُر کآسا و ناوُلها * که عشق آسان نمود آخر، ولى افتاد مشکلها .... سلام علیکم

مدیر جلسه سعی میکند عصبانیت خود را بابت شعر اشتباه ش 3 کنترل کند. ش 3 مینشیند.

ش 3: درود بر اهالى هنر... درود....گفتم با بیتى از حافظ وارد شم تا ...

مدیر جلسه/عصبانى/: از حافظ؟! من همچین بیتى با این شکل از حضرت حافظ نشنیدم!

ش 2: جدى؟ شما حافظ نمیخونین...شاعر خوبیه

مدیر جلسه: خب اگه اجازه بدین جلسه رو با همین تعداد کم شروع کنیم تا بقیه هم بیان و اضافه بـ... /در باز میشود، ش 1 سرک از لای در سرک میکشد/

ش 1: ببخشین دسشویی اینجا هم نیست؟/چشمش به مدیر جلسه و شرکت کننده ها مى افتد/، وارد میشود/ اِ! اینجا جلسه ست!؟ آقاى مدیر من از کی دارم دنبال شما میگردم صداتون کنم بیاین اینجا!

مدیر /رو به ش 2 با هیجان/:ببخشید شما گفتید تو جلسات شعر اخوان ثالث بودین؟!

ش 2: تعجب کردین؟

مدیر : راستش بله، آخه ...

ش 1: جلسه شروع شده؟ دو نفر اینجا بودن رفتن؟

مدیر: من خبر ندارم کیا رو میگین؟

ش 1: من بهشون نگفتم شما کجا رفته بودین،‌اونا هم خیلی کنجکاو شدن ولی باز من هیچی نگفتم! ...یعنی بخاطر چی رفتن!؟

ش 2: مگه جناب مدیر کجا رفته بودن؟؟

ش 2:/حول میشود/ کى؟ هیچ جا... یعنى جاى مهمى نرفته بودن، مگه چیه! مگه شما خودتون ...

مدیر: میشه بس کنید!

ش 1 ببخشین

مدیر جلسه: بسم الله الرحمن الرحیم. جلسه رو با ی مقدمه شروع میکنم. از دیرباز، تاریخ هنر و انسانیت، سواد و ادراک مردم در قالب شعر و قدرت سخنورى دلنشین گنجانده شده عواطف ، احساسات و فطریات ضمیر ناخودآگاه انسان روح طراوت رو از درون ابیات و چینش زیباى کلمات دئر محتوایى شیرین و قالبى وزین به شل اشعار مستشار، و نظم مربوط ... است!

در روحیات انسان همواره ذوقى به تراوش مفاهیم مستدرک و ...

ش 1/در گوش مدیر/: عذر میخوام جسارتا دستاتونو شستین؟

مدیر /مثلا نشنیده/: در روحیات انسان همواره ذوقى به تراوش مفاهیم مستدرک و .../فکر میکند/...است! .... خب امیدوارم کههمانطورکهانتظارهستصرفاشعراىخودتونوبخونینوحتماقواعدونظمشعرروهمبهجاخواهیداوردکهنیازیبهتذکرمننباشه... متشکرم.

اگه موافق باشین اول با ش 1 شروع میکنیم.

ش 1: اول من شعرمو بخونم؟

مدیر: بله بفرمایید لطفا.

ش 1: چشم.../کاغذى بیرون مى آورد./ ... آه! /ش 3: به به!/ آه این چاله ى عشق از کجا میگذرد؟! /ش 3: به به ! به به !/

مدیر: ببخشین شعرتونو قطع میکنم، "چاله ى عشق از کجا میگذرد؟" چاله از کجا میگذرد!!؟

ش 1: آقاى مدیر به تراوشات ذهنى شاعر گیر ندین، شاعر آزاده هر طور خواست حرفشو بزنه

مدیر جلسه: بله...بفرمایید/حرص میخورد/

ش 1: آه این چاله عشق از کجا میگذرد! از بیابان فرات؟ یا شتابانِ اراک؟ /ش 3: به به ! به به !/ یا کدامین نفس از شهر صفا میگذرد؟ آه از باد صبا میگذرد! آه از باد صبا...پشت خورشید فلک، ته گلدسته ی ابر، بندِ آویز سراى چشم آرام من است.  /ش 3: بهبه !/

مدیر/عصبانى/: عذر میخوام، بند آویز سرای چشم آرام من ، کلمات قشنگیه، ولى لطف کنید مفهومشو بگید؟ /ش 3: به به ! به به !/

ش1: آقاى مدیر هیچوقت از یک شاعر نمیپرسن منظورت چیهکه! هرکسىمیتونهیهبرداشتى داشته باشه

مدیر/حرص میخورد/: بله بفرمایید

ش 1آن زمان کز گوشَت، قطره باران بارید، آن صداى نفس گرم فلک پشت غبار پیدا بود... آه!‌این چاله ى عشق از کجا میگذرد! /ش 3: به به ! به به !/

همه کف میزنند.

مدیر: متشکرم، ولى پیشنهاد میکنم در اشعارتون یه حرفى براى گفتن داشته باشید، ...

ش 1 آقاى مدیر شما از کجا میدونین نداشتم؟!... هر کسی میتونه یه برداشتی داشته باشه! /زمزمه میکند:/تقصیر منه که خودمو کنترل میکنم نمیگم کجا رفته بودین

مدیر بله بله! ببخشید، /ر به ش 2/ خب شما بفرمایید.

ش 2: بله، حتما در خدمتتون هستم. /صدایش را آماده میکند و با اشارات دست میخواند/:

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم *** جامه ى کس سیه و دَلَق خود اُرزُق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم *** سُر حق با ورق شعبده ملق نزنیم

مدیر جلسه/بسیار عصبانی میشود و سعی میکند خود را کنترل کند/: یا حضرت حافظ!‌من غلط کردم!

ش 2: شما که گفتین شعراى خافظو نمیخونین؟!... اینو که نخوندین؟ دیروز از خودم سرودم /متوجه چهره ى غضبناک مدیر میشود/...پریروز... چند روز پیش... ه/همچنان مدیر عصبانی است/... چند سال پیش با کمک حافظ با هم سرودیم!

مدیر/رو به ش 3/: خیلى عذر میخوام واقعا ... این جلسه در شان شما نیست، شما در جلسات استاد اخوان ثالث حاضر بودین، حالا اینجا! با این شعرا! ...واقعا شرمنده م

ش 3 اتفاقا اشعار مستفیذى بود

مدیر: بله ... جسارتا شما یکى از اشعارتون رو بخونید که جو عوض بشه.

ش 3: من شعرام دست اخوان ثالث جا مونده نیاوردم...

مدیر: بله؟!!!

ش 3/با ترس و دلهره/: الان پیش آقاى اخوان ثالث بودم، با آقا نیما /متوجه چهره ى برافروخته ى مدیر میشود/ یوشیج منظورمه!... /به چهره عصبانی مدیر مینگرد و میترسد.../چیز... یه یوشیج دیگه! این آقا نیما یوشیج که نه، چیزه....

مدیر/بسیار عصبانى داد میزند/: بریــــد بیـــــروووووووووووووون!

همه فرار میکنند و مدیر به دنبال آنها!

  • ۲
  • ۰
روزی از روزگاران قدیم دو دوست می زیستند . اولی توحید نام داشت و دومی برج  .
توحید با داشتن مدرک لیسانس از یک دانشگاه بین المللی بیکار و برج در کار گچ .
توحید هر صبح از خانه برای پیدا کردن کار بیرون میزد و برج بعد از خوردن صبحانه ای ردیف به کار گچ میپرداخت.
 روزی برج توحید را دید و بسی بوسید ، بعد از کمی سَخُن از او پرسید : داش کار مار جدید پیدا نکردی ؟؟؟
توحید بعد از بسی اشک گفت : نخیر کار کجا بود داش من درس خوانده ام اما دوستی پارتی باز ندارم ، برج گفت : پس من چیم داش؟؟؟ من خودم به تنهایی رئیس مدیریت گچ در کل استان تهران هستم ؛ خودم پارتیت . او گفت : برج من گچم نمیاد داش . و رفت که برود .
 روزی بعد  ، توحید به کوه اَبَر رفت تا به کار آزاد بزند دست .
با خودش گفت : کوه را فرو میریزم و سنگ هایش را در بازار سیاه دلالی میکنم و رفت که برود .
دربازکن همه کاره اش را از جیب بیرون آورد ، با زدن آن تکمه ی گرمز آن را تبدیل به کنگی خفن کرد و به کوه کوفت ، بعد از گذشت اندکی ، وقتی به خودش آمد دید که در وسط کوه دارد کافی میکس به بدن میزند .
کافی  را به بدن زد و سنگ ها را به دوشش انداخت و برد تا بازار ، اما یک مشکلی ... اون دلالی بلد نبود .  فکری به ذهنش رسید بعد ، با mms  گوشیش پیامی برای برج فرستاد ، برج پیام را دید و بعد از گذشت دو دقیقه و سی و هفت ثانیه خود را به توحید رساند . آن دو بسی هم را بوسیدند و سنگ ها را به نورعلی دادند ( نورعلی دوست دلال برج بود او بعد از گرفتن مدرک دکتری از دانشگاه آکسفورد الان دلال است  ) نورعلی سنگ ها را به دوشش انداخت و آن ها را آب کرد . اما برج نمی دانست که شاید نور علی پول ها را بالا کشیده و فرار  کند . این نیز شد ؛ نورعلی فرار کرد. در پی او دو دوست به پیش ریش سفید محل رفتند و به او هوشدار دادند که اول : شیشه های خانه اش را دو جداره کند زیرا واقعا انرژی فراوانی از دست میرود و و بعد نیز پیامکی به نورعلی زده  و به او گفته که خود را تسلیم کند وگر نه مجبور می شویم به زور پول ها را پس بگیریم ، در این میان ما بسی قسمت ها را سانسور میکنیم چون شاید شما دوستداران ، تاب شنیدنشان را نداشته باشید و نیز فشارتان بیفتند و اگر فشارتان هم نیز بیفتد چون قند گران شده ما پولی نداریم تا برایتان آبقند درست کنیم . پس سانسور میکنیم .
تلاش های توحید و برج برای کشاندن نورعلی کار ساز نبود . آنان مجبور شدند قالیچه ی پرنده ی پیر کاتب را برای مدتی بگیرند و به دنبال نورعلی به بیابان های کالیاری سفر کنند . برج از حسگر قالیچه فهمید که نورعلی کجاست . آن دو طی  یک حمله ی ناگهانی او را گرفتند ولی..
ولی نورعلی تمام پول ها را خورده بود یک آبم روش . توحید بسی گریید و برج هم تا توانست نورعلی را نوازش کرد .  پس شد آنچه شد

نکات اخلاقی :
1- هیچ موقع کار گچ را رها نکنید و برای دوستتان به آب و آتش نزنید .
2- نورعلی کار درست را کرد در این زمانه پول دلالی هم کفاف خرج زندگی را نمیدهد .
3- درس خواندن چیز خوبیست .
4- اختلاس کردن هم خوب است .


نویسنده محمد ادیبی

  • ۲
  • ۰

امان از شر زبان مردم ” از شیخ بهایی ”

آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا :

اگر بسیار کار کند، می‌گویند احمق است !

اگر کم کار کند، می‌گویند تنبل است!

اگر بخشش کند، می‌گویند افراط می‌کند!

اگر جمعگرا باشد، می‌گویند بخیل است!

اگر ساکت و خاموش باشد می‌گویند لال است!!!

اگر زبان‌آوری کند، می‌گویند ورّاج و پرگوست ..!

اگر روزه برآرد و شب‌ها نماز بخواند می‌گویند ریاکاراست!!!

و اگر نکند میگویند کافراست و بی‌دین …..!!!


لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد

و جز ازخداوند نباید ازکسی ترسید.

پس آنچه باشید که دوست دارید.

شاد باشید ؛

مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود.


چاپ شده در هفته نامه ی پویا

  • ۱
  • ۱

این گروه فرهنگی هنری از سه عضو تشکیل شده است که در زمینه های انتشار هفته نامه ها ، ماه نامه و گاه نامه فعالیت دارد و در اجرای تئاتر و سرود و همچنین اجرای مراسم های گوناگون فعالیت می کند.
نام سرپرست این گروه کسی نیست جز شخص کیوان باباعلی و محمد علی میر آخوری و محمد ادیبی او را یاری میکنند . ما سعی میکنیم در این سایت به گوشه ای از فعالیت های این گروه بزرگ فرهنگی هنری بپردازیم و
شما را از این فعالیت ها آگاه سازیم .


توجه
صاحب امتیاز این وبلاگ ها گروه پویاست :
شهید42   ولایت 42

سایت شهید42